با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street.
جان با مادرش در يك خانهي تقريبا بزرگي زندگي ميكرد، و هنگامي كه او (مادرش) مرد، آن خانه براي او خيلي بزرگ شد. بنابراين خانهي كوچكتري در خيابان بعدي خريد.
There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck.
در خانهي قبلي يك ساعت خيلي زيباي قديمي وجود داشت، و وقتي كارگرها براي جابهجايي اثاثيهي خانه به خانهي جديد، آْمدند. جان فكر كرد، من نخواهم گذاشت كه آنها ساعت قديمي و زيباي مرا با كاميونشان حمل كنند.
Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive.' So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.
شايد آن را بشكنند، و تعمير آن خيلي گران خواهد بود. بنابراين او آن در بين بازوانش گرفت و به سمت پايين جاده حمل كرد.آن سنگين بود بنابراين دو يا سه بار براي استراحت توقف كرد.
Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, 'You're a stupid man, aren't you? Why don't you buy a watch like everybody else?
پسر بچهاي در آن هنگام ناگهان در طول جاده آمد. ايستاد و براي چند لحظه به جان نگاه كرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقي هستيد، نيستيد؟ چرا شما يه ساعت مثل بقيهي مردم نميخريد؟
از خدا پرسید: «خوشبختی را کجا میتوان یافت؟» خدا گفت: «آن را در خواستههایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.» با خود فکر کرد و فکر کرد: «اگر خانهای بزرگ داشتم بیگمان خوشبخت بودم.» خداوند به او داد. «اگر پول فراوان داشتم یقیناً خوشبختترین مردم بودم.» خداوند به او داد. اگر… اگر… و اگر… اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود. از خدا پرسید: «حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.» خداوند گفت: «باز هم بخواه.» گفت: «چه بخواهم؟ هر آنچه را که هست دارم.» خدا گفت: «بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.» او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها مینشیند و نگاههای سرشار از سپاس به او لذت میبخشد. رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران.»